فرداش اومد دنبالم وامانتش را دادم وگفت اگه مشکلی نباشه برسونم
دانشگاه منم قبول کردم وباهاش رفتم.عصرکه کلاسم تموم شداومده بود
جلودرواستاده بود سلام کردوگفت کارم داره وبرسونم وتوراه بهم بگه.
وقتی داشتیم برمیگشتیم گفت پریاببخش ولی
میخوام یه چیزی بگم امیدوارم ناراحت نشی.
گفت:از روز اولی که دیدمت عاشقت شدم
وهر روز بدتراز دیروز دیوانه واردوستت دارم
اگه ناراحت نمیشی باهم باشیم ؟من نتونستم چیزی بگم
واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟
یعنی به عشقم رسیدم/؟نتونستم دیگه چیزی بگم
فقط جلودرازش خداحافظی کردم ووقتی واردخونه شدم مستقیما رفتم
تواتاقم تا صبح بهش فکرکردم صبح اس داده بودامیدوارم ازم ناراحت نشده
باشی ولی چیکارکنم که عاشقتم؟چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم
که باهم باشیم براهمیشه نه یکی دو روزبلکه همه روزای عمرمون.
هرروزباهم بودنمون قشنگترازدیروزش میشد یه سال گذشت وماباهم
نامزدکردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون
واقعی حتی استادا عشقمونوتحسین
میکردن چه روزایی باهم داشتیم
.هرروزبیشترازدیروزعاشق هم میشدیم من ترم آخرم بودوقراربود25بهمن
روزعشق روزدلهای عاشق روزولنتاین باهم عروسیممونوجشن بگیریم.
همه چی خیلی خوب داشت پیشمیرفت.20روزمونده بودتابهم رسیدن
وخیلی خوشحال بودیم.5بهمن 91بودکه اومدخونمون گفت دوستام
گفتن آخرین مسافرت مجردیموباهاشون برم آجازه میدی برم ؟
مگه میتونستم بگم نه وقتیجونم براش درمیرفت؟ رفتن شیرازوتوحین
مسافرتش روزی10دوازده بارتلفنی میحرفیدیم .
رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزدولی اجازه نمیدادم.روزدهم
بهمن بودگفت فردابرمیگردم ومنم ازدلتنگیوخوشحالی دوباره دیدنش
روجام بندنبودم دربرابرش یه بچه 2ساله بودم که نمیتونستم نه بگم بهش
.صبح ازخواب بیدارشدم وکاراموانجام دادم وخودموحاضرکردم تابیاد
.تلفنوبرداشتم وبهش زنگ زدم ولیجواب ندادساعت نزدیکه 5عصربود
وهرچی زنگیدم جواب نداددیگه داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش
زنگ زدداشت گریه میکردگفتم فقط بگوکه فرهادخوبه.
گفت ببخش زن داداش ولی فرهاددیگه نمیتونه
باتوباشه پسربدقولی نبوده ولی این دفه روحرفش نمونم
تومسافرتش عاشق شده ونمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی میگی ؟
گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هردوتاشونوببین
توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان
دیدم همه هستن نمیدونستم چی شده
بد رفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟
گفت فرهادوحلال کنکه نمیتونه دیگه باهات باشه اخه عاشق
یکی دیگه شده اسمش فرشتس البته بهش میگن عزراییل
.اینوکه شنیدم ازحال رفتم وقتی بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم
بودن وقتی به خودم اومدم بالاسرفرهادبودم
سفیدپوش آروم خوابیده بودولبخندقشنگش روهنوزداشت.
آره فرهادپریاکه روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم بمونه زیرحرفش
زدتوراه برگشت نزدیکای همدان تصادف کردند وهر 4نفرشون
باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.
الان قرارملاقات منوفرهادهرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه
بایه دسته گل سفیدوکلی اشکهای من.ولی من نزدم زیرقولم فرهادم
تاروزی که بلیط سفرم جوربشه تابیام پیشت فقط جای توتوقلبمه
وحلقه عشق توتودستم.خیلی دوست دارم عشقم.
سالگردجداییمون داره میرسه ولی یه لحظم ازتوفکرم
بیرون نیستی.امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من وفرهادنشه.