آمدي و دلتنگي هايِ من رنگِ ديگر گرفت
کلافه شد و جز تو هيچکس دوايِ حالِ
من نبود آمدي و من چشمم حتي از دورترين
فاصله به دنبالِ تو کوچه و خيابان ها
را مي گشت آمدي و شدي همان مردِ
قصه ي دخترکِ تنهايِ اين شهرِ سرد
بي آنکه باشي حتي آمدي ماندي و تمامِ من
يک صدا از هرکجا و در هر حال آنقدر
نامِ تو را بلند فرياد زد که هرکه همنامِ
تو بود خودش را جايِ تو گذاشت
به ديدارم آمد اما به چشمانم که خيره شد
تو را ديد که تمام قد در من پيدايي
آمدي ماندي نبودي نيستي اما من ديوانه وار دارم
بودنت را رويا مي بافم . انسي نوشت
کلافه شد و جز تو هيچکس دوايِ حالِ
من نبود آمدي و من چشمم حتي از دورترين
فاصله به دنبالِ تو کوچه و خيابان ها
را مي گشت آمدي و شدي همان مردِ
قصه ي دخترکِ تنهايِ اين شهرِ سرد
بي آنکه باشي حتي آمدي ماندي و تمامِ من
يک صدا از هرکجا و در هر حال آنقدر
نامِ تو را بلند فرياد زد که هرکه همنامِ
تو بود خودش را جايِ تو گذاشت
به ديدارم آمد اما به چشمانم که خيره شد
تو را ديد که تمام قد در من پيدايي
آمدي ماندي نبودي نيستي اما من ديوانه وار دارم
بودنت را رويا مي بافم . انسي نوشت